ای رخ خندان تو مایه صد گلستان


باغ خدایی درآ خار بده گل ستان

جامه تن را بکن جان برهنه ببین


جان برهنه خوش است تا چه کنی جامه دان

هین که نه ای بی زبان پیش چنین جان ها


قصه نی بی زبان نعره جان بی دهان

آمد امروز یار گفت سلام علیک


چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان

خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج


خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان

لعل لب او که دور از لب و دندان تو


خواند فسون های عشق خواجه ببین این نشان

آمد غماز عشق گفت در این گوش من


یار میان شماست خوب و لطیف و نهان

دامن دل را کشید یار به یک گوشه ای


گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت آسمان

گفت ترایم ولیک هر که بگوید ز من


شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان

و آنک بگوید ز تو برد مرا و تو را


و آنک بگوید ز من دور شد از هر دوان